اگر ایران و اسرائیل بخواهند که قواعد جدید بازی را در جبههٔ سوریه به سمت پرهیز از یک جنگ همهجانبه سوق دهند، باید از تفاهمی درس بگیرند که در سال ۱۹۷۶ میان اسرائیل و حافظ اسد، رئیسجمهوری پیشین سوریه، در مورد لبنان ایجاد شد.
بعد از وقایع موسوم به «سپتامبر سیاه» در سال ۱۹۷۰، سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) از اردن بیرون رانده شد و در لبنان سکنی گزید. این امر به درگیری با مسیحیان منجر شد و آنان از ارتش سوریه کمک خواستند. سوریها که از دیرباز خود را حامی لبنان و مسئول نظارت بر توافقها میان گروههای مختلف لبنانی میدانستند، در سال ۱۹۷۶ تصمیم گرفتند که برای بهعقبراندن فلسطینیها مداخله کنند. دو لشکر سوری در لبنان موضع گرفتند و در واقع، قدرت از آن زمان تا شش سال بعد، از لبنانیها به سوریها منتقل شد. طبق روالی که معمولاً در این موارد شاهدیم، سوریها اعلام کردند که تنها میخواهند به برقراری نظم کمک کنند و به محض آنکه این هدف محقق شد، به پایگاههای خود در سوریه باز خواهند گشت. اما سوریها «فراموش کردند» که به خانه بازگردند. زمانی که سوریها در باتلاق لبنان گیر کردند، تغییر جهت دادند و به جای حمایت از مسیحیانی که دعوتکننده بودند، از سازمان آزادیبخش فلسطین پشتیبانی کردند.
در پی اعزام ارتش سوریه به لبنان، اسرائیل دریافت که مشکل جدیدی در جبهههای شمالیاش ایجاد شده است. از سوی دیگر، آنها نمیخواستند که تنها سه سال پس از جنگ یوم کیپور در سال ۱۹۷۳ و دو سال بعد از توافق تفکیک نیروها با دمشق در سال ۱۹۷۴، وارد جنگ دیگری با سوریه شوند. بنابراین، دولت اول اسحاق رابین پارامترهای دقیق زمینههای جنگ یا عدم جنگ با سوریه را تخمین زد و سپس تصمیم نهایی را بر مشورت با هنری کیسنجر، وزیر خارجهٔ اسبق آمریکا، استوار کرد.
کیسینجر به دلیل نقشآفرینی در توافق تفکیک نیروها پس از جنگ یوم کیپور، با هر دو طرف قضیه آشنایی داشت. در این زمان، او توانست تفاهمهایی (و نه توافق رسمی) را ایجاد کند که به عنوان «خطوط قرمز» معروفند. سوریه در آن زمان تقریباً همسایهای متخاصم برای اسرائیل محسوب میشد. سوریه آخرین عضوی بود که توافق عدم درگیری (بدون توافق انتقالی مانند مصر) را پس از جنگ یوم کیپور امضا کرده بود؛ حتی همان توافق را هم یک افسر ارشد مصری از طرف سوریها امضا کرده بود. بنابراین روشن بود که خطوط قرمز سال ۱۹۷۶، تنها تفاهم غیررسمی بودند و نه توافقی رسمی که ممکن بود به احتمال شناسایی اسرائیل تعبیر شود.
سه خط قرمز تعیین شد: یکم، سوریه موشکهای زمین به هوا در لبنان مستقر نکند؛ دوم، ارتش سوریه جنگندههایش را در قلمرو جنوبی بزرگراه بیروت-دمشق به پرواز در نیاورد؛ و سوم، ارتش سوریه در جنوب شهر صیدا (در جنوب لبنان) عملیاتی انجام ندهد. این مفاهمه بر جای خود باقی بود تا زمانی که در سال ۱۹۸۱ سوریه آن را نقض کرد. در پاسخ، اسرائیلیها در عملیاتی نظامی، جنگندههای سوری را سرنگون کردند و در این زمینه برای حدود یک دهه سکوت برقرار شد.
شرایط پیچیدهٔ کنونی سوریه از بسیاری جهات یادآور موقعیت لبنان در ۴۰ سال پیش است. دولت سوریه به طور جدی تضعیف شده است. بازیگر مهم در آن کشور ایران است که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در پایگاههایی در سوریه مستقر کرده است. این در حالی است که دو ابرقدرت جهانی نقش ثانویهای در سوریه بازی میکنند. آمریکا تحت رهبری ترامپ نمیخواهد که با تقاضای اسرائیل برای نگهداشتن ۲۰۰۰ تن از نیروهایش در سوریه موافقت کند و انتظار میرود که به زودی نیروهایش را خارج کند. از سوی دیگر، روسها میمانند و اسرائیل نیز ماندنشان را به رفتنشان ترجیح میدهد. اسرائیل بر این باور است که میتواند با روسها گفتوگو کند و پیشفرض کلی این است که منافع بینالمللی روسها، آنان را به اتخاذ رویکردی معقولتر در منطقه مجاب میکند. با این حال، روسها هم یک روز به خانه بازمیگردند. فقط باید دید که این مسئله چه زمانی اتفاق میافتد.
رژیم بشار اسد در سوریه در حد عروسک دست ایران دیده میشود و به همین دلیل، گفتوگو با آن بیمعنی است. به عبارت دیگر، مهمترین بازیگر در سوریه، ایران است. سوریه بخشی مهم از «هلال شیعی» است که ایران، عراق، سوریه و لبنان را تشکیل میدهد. بنابراین، ایران قصد ندارد که از کنترل آنجا چشم بپوشد. از نظر اسرائیل، ایران با توجه به عملکردش، تهدیدهای رهبرانش و حمایت از حزبالله و حماس، یک تهدید محسوب میشود. تهران روز دهم فوریه با فرستادن یک پهپاد مسلح، نشان داد که با ایدهٔ رویارویی مستقیم با اسرائیل مغازله میکند.
با آن که دولت بنیامین نتانیاهو هیچ علاقهای به رویارویی مستقیم با ایران -خواه در خاک سوریه یا جای دیگر- ندارد، لیکن به نظر میرسد که میخواهد ریسک چشمگیری را در عملیات علیه نیروهای ایرانی، بهویژه در جلوگیری از نفوذ پهپادهای ایران به خاک اسرائیل و انتقال سلاح به حزبالله لبنان، تقبل کند. تا کنون، اسرائیل بر روی لبهٔ تیغ راه رفته است. دشوار است برآورد کنیم که ایران از درگیری با اسرائیل دقیقاً چه میخواهد. با این حال، برخی تحلیلها از اختلاف میان سردار قاسم سلیمانی، فرمانده شاخه برونمرزی سپاه، و دولت حسن روحانی حکایت دارند.
مانند آنچه در بحران حضور سوریه در لبنان در سال ۱۹۷۶ روی داد، ایران و اسرائیل نیز میتوانند با دستیابی به تفاهمهایی که در عرصهٔ عمومی نیز تکذیب شود، از یک درگیری نظامی پرهیز کنند. این، نیازمند رسیدن به درک دوجانبه است اما میتواند با دخالت یک میانجی سوم تسهیل شود.
سئوال مهم اما این است که «کیسینجر دوران کجاست؟». اگر به عقب نگاه کنیم، میبینیم که افراد اندکی در نسل پس از کیسینجر تا کنون، توانستهاند نقشی که او بازی کرد، ایفا کنند. فردی از کاخ سفید میتواند در حالت طبیعی این کار را انجام دهد، لیکن روابط میان دولت ترامپ و ایران، جایگاهی متناسب با یک میانجی برای ایالات متحده باقی نمیگذارد.
در این حالت، یک فرستادهٔ ویژه از سوی دبیر کل سازمان ملل متحد یا نمایندهای از سوی مسئول امور خارجی و سیاست امنیتی اتحادیه اروپا، میتواند ایفای نقش کند. این فرد باید کسی باشد که توان بررسی هرگونه شکایت مبنی بر نقض تفاهمّا را داشته باشد. مانند تفاهمی که برای آتشبس تفریبی میان اسرائیل و لبنان -به عبارت دقیقتر، میان اسرائیل و حزبالله- در سال ۱۹۹۶ انجام شد.
دشوار است بگوییم که آیا چنین ابتکاری، حتی اگر از سوی یک نیروی ثالث به کار گرفته شود، فرصت توفیق مییابد یا خیر. با توجه به خروج قریبالوقوع نیروهای آمریکایی، هرگونه تلاش برای رسیدن به چنان تفاهمی ضروری به نظر میرسد. کاملاً ممکن است که طرفین بتوانند با خطوط قرمز یکدیگر کنار بیایند و به نوعی قرار موقت اکتفا کنند. اگر چنین تلاشی انجام نشود، ممکن است رویداد پیشبینی نشدهٔ ناگواری را در انتظار نشسته باشیم. اگر چنین واقعهای رخ دهد، در یک جنگ خونین درگیر خواهیم شد؛ جنگی که احتمالاً نه ایران خواهان آن است و نه اسرائیل.